هستیهستی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
محمد فرزادمحمد فرزاد، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

هستی(فرشته کوچولوی آسمونی من)

آخ شدن دست هستی

سلام نمی دونم چی بگم و از کجا بگم اگر هم چیزی میگم خدا به حساب درد دل بزار نه به حساب ناشکری...ولی خدایا شکرت دیشب هستی خانم رفتند کنار گاز و دیدم که غش رفتند اصلا آروم نمی شد که دیدم لباس خودم پراز خون شده ... بعد متوجه شدم که دست گلمون خیلی بد بریده و خون خیلی زیاد داشت می اومد... بعد گفتم که برم دکتر که بابایی گفتند نه دست بچه بغیه نمی کنم...اگر خونش بند نرفت می ریم... که خداراشکر کم کم بند رفت... مرگم پرنسس ما دیه لباسش پر از خون شده بود ... الان هم ساعت 2 نصفه شب هست که دارم چسب دستش را عوض میکنم...خداراشکر که به خیرگذشت...     بمیرم مادر که اینقدر گریه کردی...دیه بیهوش شده   ...
25 بهمن 1392

هنرنمایی های هستی خانم

سلام نمی دونستم گاهی وقت ها بین در و دیوار گیر هم می افتم...فکرش هم نمی کردم مامانی بیا من را بگیر الان می افتم... حالا تازه شدم سوژه مامانی...     این هم یه روش از چشمک زدنه...     هیس...من و باباجون خوابیم...یه کم آروم تر صحبت کنید   ...
22 بهمن 1392

همه جا آرومه

سلام انشالله که زمستان گرم و آرامی را داشته باشید ... ما که دو روز بابایی تعطیل بود و خیلی خوش گذشت همش میرفتم پیش بابایی ...دیشب هم بابایی تلافی کرد و گفت باباجون فردا چیکار کنم نمی تونم دوریت تحمل کنم و برم سرکار... با بایی هم که قربونش برم همیشه کار داره...   اگر از احوالات خودم براتون بگم خیلی شیطون شدم یک جا نمیتونم بشینم و همش می خوام بدی کنم و دست بگیرم بر مبل و میز بایستم و تازه ، اینجا را گوش کنید...مدام با سر می خورم زمین و غش میکنم ... و نیم ساعت باید  مامانی و بابایی راه برند تا آروم بشم... راستی من حالا می تونم وقتی چهاردست وپا که میرم بعد بشینم... و میرم کنار میز زیرتلویزیون و هی نی نای ...
19 بهمن 1392

شیطونی های من و مامان

سلام  دوستای خوبم انشالله که حال همگی خوب باشه... چه روزهای برفی و سردی داریم...خیلی هوا سرد شده و برف خوب و بی سابقه ای اومده...بابایی میگن آخرین باری که برف زیاد اومده سال 86 بوده و الان اینم به خاطر وجود  گلی مثل من و قدم بابرکتم بوده که این چنین برفی اومده  مدارس دو روزه که تعطیله... خوب بگذریم من از 8 ماه و 6 روزم که بود دیه کامل چهاردست وپا راه میرم...   و روز بدتون ندم خیلی شیطون شدم هرچی سر راه ببینم میکنم تو دهن...     وقتی هم مامانی میاد دعوام کنه کوروک میشم که دعوا نکنه و اونم غش میکنه دیه دعوام نمیکنه (شما هم امتحان کنیدخیلی خوب جواب میده)...     جدیدا ...
16 بهمن 1392

نای نای نی نای نای

سلام اینم از نی نای نای کردن ما...شما هم بلدید... اگر آموزش خواستید که بهتون یاد بدم پیام بزارید تا براتون یه کلاس فشرده بزارم...     اینم نی نای نای با یه دست...     چه زمونه ای شده...ای جان...دست این مامانی...       ...
13 بهمن 1392

مامانی من

سلام مامانیم مریض شده دیروز کلی سینه اش دردمیکردبعدازظهر که شد تب شدید کرد تمام بدنش دردمیکرد (از دست این فامیل)... شب بردیمش دکتر سوراخ سوراخش کردند و دو تا سوزن بهش زدند و بدنش به لرزه افتاده بود... خیلی همش آخ و ناله میکرد... ولی از بس مامانیم قربونش برم فعاله کارش را تعطیل نکرده...شما حساب کنید هم من را داره که مدام دارم بهانه گیری میکنم و گریه و هم کارخونه و هم کار... مامانی گلم بیخال همه چی... و در آخر از باباییم تشکر میکنم که دیروز خیلی هوای مامانی را داشت و همه کارهای خونه را انجام داد...بابایی گلم دوست دارم. ...
9 بهمن 1392

بابا آب داد

سلام بچه ها من چندروزیه که دارم بابایی و مامانی میگم ...البته نه به این صورت...مامانی را خوب میگم ولی بابایی را میگم ب ب بابایی... البته از 92/11/5 اولین بار بود که بابایی گفتم... بابایی که میگم بابام عشق میکنه و اینقدر نازم میکنه ...اگر میدونستم که باباییم اینقدر خوشحال میشه از اول میگفتم بابایی...ای جان و این وسط ها مامانی داره یه کم حسودی میکنه ... منم وقتی بابایی نازم میکنه عشق میکنم و دیه نمی خوام بغلش بیام پایین ...دیه حتی بغل مامانی هم نمیشم... بابایی همش برام می  خونه...گوشی را بردار تا صدات یه ذره آرومم کنه واینجاست که باید بگم همه چی آرومه...من چقدر خوشحالم...    اینم چندتا از عکس های فانتزی ک...
7 بهمن 1392

اشغال کردن جای مامانی

سلام اره درست حدس زدید این منم که جای مامانی را اشغال کردم. ..باکسب اجازه از مامانی... من نشستم بغل دست بابایی و مامانی مجبور شد بشینه عقب... ولی جاتون خالی خیلی خوب بود... بزن بریم به سرعت برق و باد بزن بریم از اینجا...     ...
7 بهمن 1392

دسته گل

سلام شاید از خودتون بپرسین این چیه؟ این دسته گلی هست که وقتی من به دنیا اومدم باباجون زحمت کشیدند و آوردند... بله اشتباه نکنید تاج گل هم سفارش داده بودند بابایی ، ولی تو بیمارستان راه ندادند...     ...
3 بهمن 1392